از نظر روانشناسي مذهبي، يکي از موجبات عقبگرد مذهبي اين است که اولياي مذهب ميان مذهب و يک نياز طبيعي، تضاد برقرار کنند، مخصوصا هنگامي که آن نياز در سطح افکارعمومي ظاهر شود. درست در مرحلهاي که استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه اين انديشه بودند که حق حاکميت از آن مردم است؛ کليسا يا طرفداران کليسا يا با اتکا به افکار کليسا، اين فکر عرضه شد که مردم در زمينه حکومت، فقط تکليف و وظيفه دارند نه حق. همين کافي بود که تشنگان آزادي و دموکراسي و حکومت را بر ضد کليسا، بلکه بر ضد دين و خدا بهطور کلي برانگيزد... در اين فلسفهها مسووليت در مقابل خداوند موجب سلب مسووليت در مقابل مردم فرض شدهاست. مکلف بودن در برابر خداوند کافي دانسته شدهاست براي اينکه مردم هيچ حقي نداشته باشند... عدالت همان باشد که حکمران انجام ميدهد و ظلم براي او مفهوم و معني نداشته باشد، به عبارت ديگر، حقالله موجب سقوط حقالناس فرض شده است.
منبع : دكتر مرتضي مطهري، سيري در نهجالبلاغه، ص ???