خال هندو و طوطی دل

امشب امشب با تو ای دل نقل یک افسانه دارم

امشب امشب تا سحر من حال یک دیوانه دارم

یاد باد آن روز و شب هایی که در زندان سینه ام طوطی شکر شکنی بودی که قفس را برای نَفَس می خواستی و نغمه ات جز تکرار بی معنای زمزمه  دل های عاشق نبود که : « دوستت دارم » .

  

این بود و دلخوشی به آب و دانه روزانه ات تا روزی که چشم بازرگانم هوای سفر کرد.

تو ناگهان افسردی و دیگر نخواندی ؛ پر داشتی اما پرواز نصیب دیگران بود .

 چاره ای نبود جز بدرقه بازرگان . اما خواسته ات تنها یک تحفه بود و آن در میان گذاشتن حال و روزت با مرغکان دیار هندوستان.

 

چشم هم به منت پذیرفت و راهی شد تا به مقصود رسید .

خال هندو را دید و صد مرغ کشته در اطرافش ؛ طوطیانی که دیگر تقلید نمی کردند  و یکرنگ شده بودند .

تجارت کار خود را کرد و تو دیگر طاقت نیاوردی.

خبر رسید که تاجر بر نمی گردد!

در کنج قفس حیران شدی و پر افکنده . دیگر صدایی نشنیدی تا تکرار کنی .

گفتند مرده ای و از قفس آزادت کردند .

اما تو زنده تر از تمام عمرت بودی به اعجاز عشق .

تا لب هندو پریدی و آواز سر دادی که : « دوستت دارم » !

 

 چشم بازرگان مرغ دل از کف داده بود و هیچ نستانده بود .

دیار خویش فراموش کرده و سرمایه با خته بود .

او هرزه گرد دیار یار شد و تو کشته خال هندو !