نامه سروش به رهبر و پاسخ آن

 

منتظری و سروش

 

بزها و بزغاله ها همیشه پیشروان گله هستند و چون دم‌شان بالاست، آن جایشان هویداست! گوسفندان اما سر به زیرند و دنبه پروارشان، ستر عورت می‌کند!
از قضا بز چموشی از گله بازماند و در پی گوسفندان افتاد. به نهری رسیدند و بزها و پس گوسفندان به تقلید آن‌ها از نهر پریدند. بز چموش در پی آخرین گوسفند بود که ناگهان دید هنگام پرش، دنبه بالا رفت و کشف عورت شد!
بز از این کشف عارفانه و شهود عاشقانه، سماع کنان در میان گله جهید و کوس رسوایی گوسفند را می‌زد. گوسفند اما اندکی سر بالا گرفت و نگاه گوسفند در بزی انداخت که یعنی عمری است آن‌جایتان مکشوف است و سر ما پایین حالا یک بار عقب افتادی و اسرار هویدا دیدی!
بزها اما همچنان می‌تاختند و گوسفندان سر به زیر می‌چریدند. نه از آن سرمستی بز اثری ماند نه از نگاه ملامت گوسفند خبری. آن چه ماند پشکل بود و علف ‌های سبز چریده شده.

حالا حکایت توست استاد سروش!
امروز که از گله عقب افتادی و از مقام پیشروی باز مانده‌ای و نیم‌خورده سبزه‌ها را می‌چری، عجب کشف بزرگی کرده‌ای! عجب تواضعی‌! آن مقام کجا این‌ عقب افتادگی کجا؟!

اما جالب اینجاست که شهودت که در ساحت هم‌جنسان و هم چراگاهیانت اتفاق افتاده را با "هتک حرمت نظام" اشتباه گرفته‌ای! آن‌چه میان پای پیروان پیش‌افتاده‌ات دیدی، سر مگو نبود. باور نمی‌کنی خود را معاینه کن!
آن بخت برگشتگان بد اقبال همه چیز باخته، عمری است مقلدان سربه زیر شمایانند و سکوتشان نه از سر به زیری که سر به چمنی است!
حالا از نهر امتحان پریده اند و آن‌چه زیر دنبه نهان داشتند برای تو که سر و دم بالا داشتی هویدا شده ! بیچاره‌ها رسوای عالم بودند حالا تو هم ادعای شهود می‌کنی؟! کاش چشمت به آن‌چه در دیگران دیدی روشن می‌شد اما گو چنان کیفور شدی که نظام مقدس جمهوری اسلامی را با هم‌خوراکانت اشتباه گرفتی.

نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران همان نظامی است که با روشنگری‌های پیر فرزانه حضرت روح الله و قیام فرزندان انقلابی اش در تمام کشور علیه 2500 سال استبداد شاهنشاهی به بار نشسته و شجره‌ای است که با خون هزاران شهید آبیاری شده است . تو کجا و شاخ بریدن از این نظام؟ همه عمرت را جهد کنی چند میوه را کرمو می‌کنی یا خود میوه ضایعی می‌شوی که دیگر میوه‌ها را می‌آلاید.

جناب استاد! بگذریم؛
گفتم امام. همان که به میمنت نظریات هرهری مکتب غرب، میمون وار از این شاخ بدان شاخ می‌پری و فعلا صلاح نمی‌دانی نظر صریحت را در باره اش بگویی چون در نسبت دادن ناشیانه بلغورهای فلسفی‌ات به او دیگر بزرگان و حکما نیازمندی و از بخت بدت سابقه منافقانه‌ات در ظاهر خدمت به ولایت فقیه را نمی‌دانی چطور در ذهن مخاطبان کندذهنت خاک کنی! همان گونه که در نامه اخیرت به میرحسین موسوی از این که نخست وزیر آن دوران بوده طعنه بستی .

آقای دباغ!
بگذار حالا که سخن بدینجا رسید، سیاست‌بازی ات را نیز دباغی کنم. در دو انتخابات اخیر، از شیخ مهدی کروبی حمایت کردی . آن بنده خدا که از این حمایت مشعوف بود اما از گویا بخت یاری‌نکرد و شمار مقلدانت کم تر از آرای باطله بودند! شگفت آن که از درک علت حمایت تو عاجز ماند چه این که عملگرایی وی را ستوده بودی ! این همان فحش محترمانه خودمان است که می‌دانی و می دانم.

تو گویی انتخابات را صحنه پرش از موانع می‌دیدی  و چون آثاری از عقل و مصلحت اندیشی در دیگران سراغ داشتی گفتی نامزد ما اگر نپرد،  سر به موانع می‌کوبد و پیش می‌برد! اما مسابقه پایان یافت و تو از سویی در جرگه مبلغان انتخابات نظام ولایی درآمدی و از سوی دیگر شرط را باختی. بازندگی گران آمد اما در این پرش‌ها همان که اول گفتم دیدی! با خود گفتی اگر خدا عقل مصلحت بین داد و شاخ نداد، شاخ مصنوعی که به کار می‌آید.

پس رمز تقلب در انتخابات و تخلفات بعد از آن به مذاقت شیرین آمد. دیگر کنایات و اشارات سابق مهم نبود - مگر سابقه انقلابی مهم بود -  در حلقه عربده کشان سبز در‌ آمدی و کشف عورت رفقایت را معنای هتک حرمت نظامی گرفتی که در سی سالگی‌اش چهل ملیون رای را در صندوق مردم سالاری دینی‌اش ریخت و با مشارکت 85 درصدی، کرشمه کنان و دست افشان از پیش چشمان حیران استادان دموکراتت گذشت. همین بود که آنان را خوش نیامد و افسارها گرفتند و تاختند تا شاید براندازند اما تنها احمق‌ها بودند که دل به حماسه خس و خاشاک سپردند . فرمان حمله به زباله دان‌های تهران دادند و چند روزی از غفلت کوتاه مردم بهره جستند و امنیت را به یغما بردند. هر که ریش داشت و نشان دین داری یا بسیجی بود و طرفدار نظام،‌ با اجیر کردن قداره بندها و چاقوکش‌ها زدند و کشتند و چون فتنه بالا گرفت دانشجویان و جوانان بی‌گناه ملت نیز از آفت آن بی‌نصیب نماندند و کار به قتلگاه شوم کهریزک رسید چه این که در فتنه، حلوا پخش نمی‌کنند و خون‌ها هدر می‌رود و آمران و عاملان آزاد می‌چرخند و خون‌خواهان حیران از خونی که نه افتخار انگیز است نه بی درد.

در این از خدا بی‌خبری اما هم داستانانت در سنگر بی‌بی‌سی و صدای آمریکا فریاد فضیلت و اخلاق و وادموکراسیاه! سر دادند و روضه جوانان وطن خواندند و ماهواره را ماذنه الله اکبر کردند و منادیان نماز جمعه شدند! گو قحط الرجال مردان فضیلت و عدالت است که بیگانگان خون‌خوار مسلمانان در عراق و افغانستان و فلسطین، قرآن به نیزه گرفتند.

حاج عبدالکریم!
آدمی که شد حیوان و ناطق، می‌چرد و عرعر می‌کند. اگر مطبوعات‌چی هم شد با پول مفسدان اقتصادی و به کام آن‌ها می‌نویسد و هوچی‌گری می‌کند. پایگاه دشمن می‌شود همان گونه که تبلیغات‌چی‌ها همیشه متملقان زر و زورمندان بوده‌اند تا جایی که زمین قارونشان را فروبرد و گرنه مردمان را با تبلیغاتشان در حسرت زندگی‌شان می‌گذارند. همین قلم به مزدهای هم مسلکت یک روز دین را افیون و غمباد می‌خوانند و نه مرجعیت می شناسند و نه فقاهت، روز بعد در رثای دین و آیت الله های خودخوانده می‌نویسند و رساله آیات می‌شوند!  واین شیوه نام داری و نان خوری به روز را تو استادی!

کیست که نداند اگر دیروز آن مقامات محمودت را هبه‌ات کرده بودند امروز در تقدس عبادت‌گاه کهریزک رساله می‌نوشتی و نامه سرگشاده می‌دادی که رهبرا! چرا نگذاشتی این فرزندان (عقده‌ای) ملت، به تکلیف الهی خویش عمل کنند!

گمان مبر که نوشته‌هایت را نخوانده‌ام. نه ! که بر منتقدان ساده‌لوحت نهیب زده‌ام که سخنانت را با خوش خیالی رد نکنند اما خود به خوش خط و خالی مغالطاتت آگاهم. از این رو بگذار بگویم که دردت چیست. اگر ابو علی سینا، علامه دهر است و در چندین علم خبره دوران، نه از پر خوانی است که از ظرفیت ذهنی و روحی است که موهبت الهی بوده است و توان جمع این همه دانش را داشته و قافیه را هرگز نباخته است. اما شیمی خوانی و مولوی خوانی و قرآن خوانی و فلسفه خوانی و چندین خوانی دیگر با سیاست ورزی و ادعای اخلاق و صاحب نظری و دموکراسی طلبی و چندین طلب دیگر برای ذهن پر خوان تو سنگین بوده است.

آن چه از واژگان که در هر نوشته واژگون می‌کنی نشان دانستن و فرهیختگی نیست علامت نشخوار فوران کلمات است که از ذهن خسته‌ات برون می‌جهد.
این آروغ های فلسفی که می‌خواهی ادیبانه بسرایی و قیافه دین مدارانه نیز به خود می‌گیری، دیگر حال هوادارانت را هم به هم زده است.
از استادی نقل کردند که فرموده تو دچار یک بیماری علمی شدی که اصول موضوعه عقلت را به هم ریخته و انبوه اطلاعات مغزت را دیگر نمی‌توان با منطق و استدلال، سنجید و چه بد بیماری است آن که بسیار می‌داند اما این اندک نمی داند که بیمار است.

از کامکاری نسل پیر و فرتوتی سخن گفته‌ای که شاهد زوال استبداد دینی خواهد بود. این که سر پیری کامکاری طلب کنی و جشن بگیری بر تو عیب نیست اما کشف عورت رفقایت چه جای شادمانی دارد که به نام دین به خورد جماعت کم تر از آرای باطله بدهی؟ استبداد همان ملغمه‌های توست که از خویشتنت فرار کرده‌ای و در بیگانه‌ات ذوب گشتی و گمان می‌کنی که خدای نیز چون بندگان است که گذشته نفاق‌گونه‌ات را به حساب خدمت بگذارد و اکنون هشدار می‌دهی که خدایا آن همه از سهو بوده پس ببخش!

این نظام صاحب دارد و پرچمش به زودی به دست نایبش به دست قدرت‌مندش خواهد رسید. ان‌شاءالله!
اما حالا که خواستی غیب بگویی بگذار بگویم چه سرنوشتی داری. می‌بینم که کتاب اخلاق دین جهان شمول می‌نویسی و شعر می‌گویی و ادعا می‌کنی که هان! منم آن زنبور که به من وحی شد. پس این کتاب من عسل من است و قرآن مسلمانان، کندوی مرا بشارت داده بود. من برادر محمد و عیسی و موسی و بودا و باب و وهاب و پاپم و معجزه‌ام شفای عسل نیشم است!
گرچه آن روز در دارالمجانین فرنگ، به استراحت مطلق خواهی پرداخت اما اگر لازم باشد همان‌ها مانند یک طوطی دیجیتالی، بر سر منبر رسانه‌هایشان می‌نشاندت و نوارت را عوض می‌کنند تا باز مشعشعات به روزت را بلقور کنی و خدا را چه دیدی شاید توانستی فرقه سروشیه نحلیه طوطیه راه بیاندازی!

آقای فرج!
آن‌گاه که فریاد زدی" جامعه ای اخلاقی و حکومتی فرادینی طالع تابناک مردم سبز ماست" زایمان کردی! آن هم سزارین به تیغ رومیان که روده‌درازی‌ها و شکمبه‌ات را بیرون آوردند! این چه مولود مضحکی است که نامش را اخلاق نهادی؟ کدام اخلاق که هرگاه هوس کردی با بزرگان هم‌کلام شوی ذات بی‌ادبت عفونت کرد و بیماری روحت سرایت. تو که پدر اخلاق باشی جامعه را نکبت می‌گیرد! دوستانت هم همیشه نگرانند که تو آرزوها و خواسته‌هایشان را با بی‌حیایی قلمت به گند نکشی!
این کدام جامعه فرادینی است که مسلمانان قرار است در آن مطابق دینشان زندگی کنند و سیاست بورزند؟ کج فهمی لجوجانه تا کجا؟ شهید مدرس یک جمله گفت: « سیاست ما عین دیانت ماست» تا با بازی با کلمات حرف‌های بزک کرده رضاخانی و آتاترکی را به خورد ملت ندهی که سیاست از دین جداست! حالا فلسفه بباف و بر تن ولید سبزت کن که  دین من درآوردیت از سیاست آن‌چنانیت جداست. باشد به درک!

سروش‌خان!
نه آن که گمان کنی قرآن نمی‌دانم که از آیات رحمن ننوشتم که عمرم را وقف کتاب خدا کرده‌ام. نه آن که پنداری نهج‌البلاغه نخواندم چه ترجمه بخشی از آن را به عهده داشتم . نه توهم کنی از شعر خواجه شیراز بی‌بهره ام که دیوانش کتاب مونس و همراه من است و نه این که شعر نمی‌دانم که لازمه ادب و شاعری مطالعه در آثار بزرگانی است چون مولوی.
باز نه به صرافت بیافتی که چرا پاسخت دادم و در موهومات خودبزرگ بینی‌ات،‌ غنج بزنی که تو را در زمزه اندیشمندان شمرده‌اند! و نه این که عذر بتراشم که از ما گفتن بود و نه نصیحت؛ چه حیف از یاسین که در گوش چون تویی خوانده شود!
این نوشتم تا از کرامت بی‌پایان اهل ولایت، کیفور نشوی و گمان نبری فحاشی با نثر ادیبانه، هنری است که تنها از قلم شیطانی تو برون تراود!
آن چه آمد لیاقت کسی است خربزه را با عسل خورده و لرز آن را به گرمی این آمیخته و چشم بسته و دهان گشاده و اراجیف بزرگ تر از دهان استفراغ می‌کند.

آقای استاد!
علف سبز اربابان اندیشه‌ات به دهانت شیرین آمده و با این فحش‌نامه که نوشتی و به شعور ملت توهین کردی، گورت را در همان فرنگستان کنده‌ای. سنگی هستی که به سوی جهنم پرتاب شده‌ای پس همان بهتر که تا آخر عمر در همان دیار پرچراگاه از راه وطن‌فروشی و دین فروشی امرار معاش کنی و جان دهی که  هوای معطر لاله‌زار وطن‌، تحمل تعفن نعشت را نخواهد داشت.

لیلة القدر رمضان المبارک 1430
حامد عبدالهی

پ. ن : با عرض پوزش از مخاطبان گرامی . بی تردید بخش عمده‏ای از خوانندگان محترم، ادبیات فوق را نخواهند برتابید اما نیکو است به اصل نامه نظری بیاندازند و وقاحت را تماشا کنند! شاید بفرمایید جواب ابلهان خاموشی است اما ...

 

برای دیدن صفحه اصلی وبلاگ و دیدن دیگر نوشته ها کلیک کنید