این هم یکی از اون نوشتههای جوانتری! آن روزها که وبلاگ نبود اما حرف بود!
صبح یک روز تعطیل کنار ساحل نشسته و به کنده درخت خشکیدهای تکیه کردهام پاهایم را در شن نرم کنار دریا فرومیبرم و ماسههای ریز و مرطوب را مشت کرده و روی بدنم میپاشم این بازی لذت بخش را ادامه میدهم در حالی که موسیقی زیبای طبیعت به گوش می رسد صدای امواج دریا که به ساحل میخورد و در راه برگشت، گوشماهیها را تنها میگذارد و کمی آن طرفتر چند مرغ دریایی دارند زندگی میکنند و آوازشان ماهرانه روی آهنگ متن "صدای آرام باد" و " گام های خیس آب " تنظیم شده است .
خورشید ، دریا را طلاپوش کرده و عطر صبح نیز همراهی می کند تا چیزی کم نباشد.
به خودم نگاه می کنم که کمکم در آغوش نرم ماسهبادیهای ساحل فرو رفتهام ؛ در تنهایی لحظههای نوجوانیام ناگاه فکری به ذهنم حمله میکند . از خودم می پرسم این همه زیبایی برای چیست در حالی که من چند سال دیگر مرده و دفن خواهم شد و یا شاید همین دریای زیبا و آرام مرا فریب دهد و آب را در سینهام فرو برد و تن بی جانم را روی خود شناور کند.
کمی میترسم و به اطراف نگاه میکنم کسی نیست تا با او حرف بزنم و از این فکر وخیال ها در بیایم .
چشمهایم به جزیره کوچک سنگی میان دریا دوخته میشود. شاید رنگم پریده باشد تصور میکنم آب دریا به سویم هجوم میآورد و دیگر مهربان نیست اگر غرق شوم چه؟ اینجا هر چه فریاد بزنم کسی صدایم را نمیشنود همین طور که مات و مبهوت در جای خودم نشستهام احساس عجیبی قلبم را پر میکند .
فکرهای سیاه وخطخطی پراکنده میشوند و یک نقطه نورانی در آسمان ذهنم پیدا میشود؛ احساس میکنم کسی دست مرا گرفته است؛ حس میکنم به جایی بستهام؛ به نظرم میرسد قدرتی مهربان همیشه مراقب من است هرکجای دنیا که باشم. حالا دیگر تنها نیستم حتی اگر هیچ انسانی صدای مرا نشنود! این نیروی شگفت همراه من است.
راستی من در چه حالی هستم؟ چه هیجانی دارم! تا چند لحظه پیش ترس وجودم را فراگرفته بود اما حالا آرام و مطمئن هستم مثل یک خلبان که با سلامتی فرود آمده است و پاهایش استوار بر زمین با قامتی تکیده و چشمانی که به جایی خیره شدهاند اما به خاطر چند قطره اشک، براق و نورانی به نظر میرسند.
اکنون میفهمم معنای آن اشکها چیست . آدم وقتی امیدش از هه قطع میشود و میهراسد ناگهان مرغ دلش به سوی حقیقتی روشن پرواز میکند و در گرماگرم محبتش غوطه میخورد و لذت میبرد.
چرا گریه نکنم؟ وقتی خودم را بیشتر از همیشه به آن عزیز مهربان که همواره به یاد من است نزدیکتر میبینم و او را با تمام وجود احساس میکنم.
بیاختیار پیشانیام را روی ساحل میگذارم و نام اورا صدا میکنم خدا..خدا..خدا...
موج آرامی به سویم میآید دریا صورتم را میبوسد و اشکهایم را با خود میبرد .
وقتی با دقت به صدای طبیعت گوش میکنم درمییابم که حتی مرغهای دریایی هم خدا را صدا می کنند!
اگه دوست داری اینجا نظر بده: نظر جالب
----------------------------------------------------------------